می‌خوام برات از یه دوره‌ی مهم تو زندگیم بگم.

نه برای اینکه بگم چقدر سخت گذشت…

بلکه برای اینکه شاید تو هم الآن اونجایی که من بودم؛

و بدونی که تنهایی، ولی تنها نیستی.

🎞️ شروع قصه…

من همیشه شاگرد خوبی بودم. نمره‌هام بالا بودن، اطرافیان ازم انتظار داشتن بهترین باشم.

همه فکر می‌کردن خیلی بااعتمادبه‌نفسم…

اما یه چیزی ته دلم همیشه می‌گفت:

«نکنه یه روز بفهمن من اون‌قدر که نشون می‌دم، نیستم؟»

[مکث]

اون صدا، همیشه همراهم بود. تو امتحانا، مصاحبه‌ها، حتی تو رابطه‌هام.

هر بار کاری رو شروع می‌کردم، تو ذهنم یه صدای کلافه می‌گفت:

«تو نمی‌تونی. ولش کن. خراب می‌کنی.»

و گاهی قبل از شروع، اصلاً بی‌خیالش می‌شدم.

🎭 پشت نقاب اعتماد به نفس

آره… از بیرون شاید موفق به نظر می‌رسیدم.

اما درونم، یه بچه‌ی ترسیده زندگی می‌کرد.

بچه‌ای که فکر می‌کرد باید همه‌چی رو درست انجام بده تا «دوست‌داشتنی» باشه.

و اگه اشتباه می‌کردم؟

روزها خودم رو سرزنش می‌کردم.

سکوت می‌کردم.

دور می‌شدم.

خودم رو قضاوت می‌کردم… با بی‌رحمی.

🧩 چرا خودم رو باور نداشتم؟

وقتی برگشتم عقب، فهمیدم این «بی‌باوری» یه ریشه‌ی عمیق داشت.

برمی‌گشت به کودکی‌م… به اون‌جایی که برای اینکه مورد توجه باشم، باید «عالی» می‌بودم.

وقتی اشتباه می‌کردم، بهم می‌گفتن:

«ببین فلانی چقدر بهتر از توئه!»

یا

«توقع نداشتم تو این کار رو بکنی…»

و این شد شروع شکل‌گیری یه باور پنهان:

«من به اندازه‌ی کافی خوب نیستم، مگر اینکه کامل باشم.»

💥 نقطه‌ی شکست

روزی رسید که دیگه نمی‌تونستم با نقاب ادامه بدم.

یه پروژه‌ی مهم رو با ترس زیاد شروع کرده بودم. شب‌ها بیدار می‌موندم، همه‌چیز رو چندبار چک می‌کردم، اما ته قلبم هنوز می‌گفتم:

«تو خراب می‌کنی…»

و وقتی اون پروژه شکست خورد؟

فکر کردم این دیگه آخرشه.

چند روز از رختخواب بیرون نیومدم. حتی جواب دوستامو نمی‌دادم.

اما بعدش…

یه جمله‌ از یه مشاور شنیدم که زندگی‌م رو عوض کرد.

🕯️ جمله‌ای که ذهنم رو باز کرد

مشاورم گفت:

«تو نمی‌تونی با چوب تنبیه، از خودت قهرمان بسازی.

برای رشد، اول باید باور کنی که همین‌جا که هستی، ارزش داری.»

[مکث]

اون جمله رو هیچ‌وقت یادم نمی‌ره.

بار اولی بود که یکی نگفت «باید بهتر باشی»، بلکه گفت:

«تو هستی، و همون بودن تو ارزشمنده.»

🌱 از اون‌جا شروع کردم…

نه با هدف «تغییرِ سریع»

بلکه با هدف «دیدنِ خودم». همون‌طور که هستم.

شروع کردم افکارم رو بنویسم.

به صدای درونم گوش دادم… و فهمیدم چقدر آزاردهنده‌ست.

جمله‌های جدید ساختم:

  • «من دارم یاد می‌گیرم.»
  • «من می‌تونم اشتباه کنم و هنوز ارزشمند باشم.»
  • «نیازی نیست کامل باشم تا دیده بشم.»

کم‌کم، اون صدای ترسناک درون، کم‌صدا شد.

و یه صدای تازه اومد…

«تو هنوز راه درازی داری… ولی همین‌که شروع کردی، یعنی داری برمی‌گردی به خودت.»

✨ حالا چی؟

الان؟

هنوز گاهی شک می‌کنم. هنوز بعضی روزا حالم بد می‌شه.

اما فرقش اینه که الان خودم رو رها نمی‌کنم.

می‌دونم هر بار که خودم رو باور نداشتم، دلیلش گذشته بود، نه واقعیت الانم.

و می‌دونم که باور به خود، یه مهارته… نه یه استعداد ذاتی.

📌 اگر تو هم خودت رو باور نداری…

اول بدون که تنها نیستی.

دوم بدون که این، تقصیر تو نیست؛ ولی مسئولیتش الان با توئه.

تمرین کن:

  • صدای درونت رو بشناسی
  • با خودت با مهربونی حرف بزنی
  • به جای قضاوت، سؤالات سازنده بپرسی:

«چی می‌تونم یاد بگیرم؟»

«اگه یه دوست جای من بود، بهش چی می‌گفتم؟»

و همیشه یادت باشه:

تو ارزشمندی، فقط چون هستی.

لازم نیست ثابتش کنی.

امکان ارسال دیدگاه وجود ندارد!